شهید یوسف برتینا
پدر و برادر بزرگم فاضل در شرکت نفت کار میکردند. برادر دیگرم کاظم هم با رزمندگان به خط مقدم رفت. ما هم به تهران آمدیم البته تهران بودیم ولی دلمان آبادان بود. اوضاع که کمی در آبادان بهتر شد برای کمک به پشت جبهه و امدادگری به آنجا برگشتیم.
آن زمان به دلیل وجود ستون پنجم تردد به شهرهای مرزی همچون آبادان با سختگیریهای همراه بود. به دلیل این که ما جزو خانوادههای بومی بوده و اکثر اعضای خانواده در خط مقدم بودند، اجازه تردد داشتیم.
در منطقه عباس آباد تهران مستقر بودیم. یوسف که دلش نمیخواست در تهران بماند هر بار مسئله ای را بهانه میکرد تا به آبادان برگردد مثلا میگفت "مگر انقلاب نشده پس چرا خانمها حجابشان را رعایت نمی کنند." و در آخر بحث را به برگشتن به آبادان می کشاند.
یوسف هر روز برای رفتن اصرار میکرد و هر بار با مخالفت خانواده مواجه می شد. آنها که از نزدیک شاهد وقایع در آبادان بودند نمیتوانستند فرزندشان را به منطقه بفرستند. روزی را به خاطر دارم که پدرم مانع رفتن یوسف به جبهه شد. او فقط گریه میکرد و میگفت "من برای رسیدن به آرمانهایم باید بروم."
برادرم کاظم با پدر و مادرم صحبت کرد و گفت: "یوسف برای رفتنش هدف دارد. اجازه بدهید که او هم با ما به جبهه بیاید." در نهایت با اصرارهای یوسف و کاظم، پدر و مادرم اجازه دادند او هم به آبادان بازگردد.
تاریخ ولادت:1344/12/13
تاریخ شهادت:1360/9/8